سلام خدا
برای تو می نویسم و دلتنگی برای فطرتی که روز ازل بهم دادی ...
ذوبـــــاره غربــــت آن ماجـرای دلــتنگی
و من که گم شده ام لا بـه لای دلتنگی
هزار و سیصد و چند ســـال . . . باید من
تـو را به شـانه برم پا بـه پـــای دلــتنگی
از ایـــن هوای مه آلـــود شهر دلـــگـیرم
و جـار می زنـــمت بــا صــدای دلـــتنگی
شکسـته شاخـه صبرم بیا تماشا کن
نشسته کــنج دلـــم آشنـــای دلــــتنگی
اگر چه دفتر شعرم همیشه دلتنگ است
بـه عالمی نـــدهم ایــن صفـای دلــــتنگی
تمام هستی خود را ز دسـت خواهـم داد
به داد من نرسـد گر خـدای دلـــــتنگی ..
خدا منتظرم مثل همیشه دستم رو بگیری تا همه چیز خوب شه مثل روز ازل ...
سلام علیکم
باید به خودمون یه نهیبی بزنیم، ساندیس خور هم ساندیس خورهای قدیم ! نگاه کن برادر:
ببین این ساندیس های حلال چه کرده با این بنده خدا، احتمالا ما مشکل داریم که این ساندیس ها درجه حرارت غیرت خون مون رو در مقابل بی احترامی به بزرگ ترین و مهم ترین اعتقادات مون، پایین میاره، بجای اینکه بالا ببره !!
بهتره بیشتر حرمت این خون ها رو نگهداریم، که یهو اگر فردا اومد و این جانباز و اون شهید گفتند، تو ساندیس جمهوری اسلامی رو خوردی، ما هم ساندیس جمهوری اسلامی رو خوردیم، ما از جان خود گذشتیم، اما تو از چه گذشتی؟ بی پاسخ نمونیم و شرمنده خون شهدا نشیم!
سلام علیکم
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش دادکشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم داد ز بیداد کشم
غیر از در دوست در جهان کی یابی
جز او به زمین و آسمان کی یابی
او نور زمین و آسمانها باشد
قرآن گوید، چنان نشان کی یابی
گر بر سر کوی دوست راهی دارم
در سایه لطف او پناهی دارم
غم نیست که -راه رفت و آمد- باز است
طاعت اگرم نیست گناهی دارم
اشعار: امام خمینی
سلام علیک ...
باد صبا!گذر کنی اردرسرای دوست
برگو که دوست سر ننهد جز به پای دوست
من سر نمی نهم مگر اندر قدوم یار
من جان نمی دهم مگر اندر هوای دوست
کردی دل مرا ز فراق رخت کباب
انصاف خود بده که بود این سزای دوست؟
مجنون اسیر عشق شد ، اما مثل من نشد
ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست
منبع: دیوان امام خمینی (ره)
سلام علیکم
شرح عشقی که عشق واقعی نبود از زبان مولانا :
روزى پادشاهى در صید، دخترى را دید و صید او شد. آن دختر را به هر قیمت بود به چنگ آورد. روزى چند از وصال نگذشته بود که دختر بیمار شد و هر چه پزشکان حاذق در مداواى او کوشیدند، کمتر نتیجه گرفتند. سلطان که از طبابت پزشکان ناامید شده بود، به مسجد رفت و از حقتعالى کمک طلبید. در حال مناجات و گریه به خواب رفت و در خواب دید پیرى به او مىگوید: فردا غریبى وارد شهر مىشود که علاج دختر به دست اوست.
شاه در روز بعد از دریچه قصر به راه چشم دوخته بود که ناگاه دید مسافرى از دور پیدا شد. وقتى به نزدیک آمد مشخصات او را با آنچه در خواب بدو گفته بودند، مطابق یافت و او را به کاخ خواست و از وى براى معالجه همسرش کمک طلبید. طبیب بعد از معاینات دقیق فهمید که علت مرض نه جسمى بلکه روحى است و عشق، او را به این روز انداخته است.
لذا با ملایمت به گفتگو با زن پرداخت و در حال گفتگو نبض او را به دست داشت. از او پرسید: اهل کدام شهر هستى و دوستان و خویشاوندانت در آن شهر کیانند؟ زن نام شهر و دوستان و آشنایان خود را برد و طبیب مشاهده کرد که نبض او را تغییرى حاصل نیامد. پزشک نام سایر شهرها را مىبرد و نبض زن را در دست داشت تا اینکه نام سمرقند بر زبان او جارى شد و نبض زن را تندى حاصل آمد. طبیب دانست که محبوب وى در سمرقند است.
به ذکر محلهها، خیابانها و کوچهها پرداخت و وقتى نام محله و خیابان و کوچه محبوب بر زبان طبیب جارى مىشد، نبض زن، تندى مىگرفت و طبیب مىفهمید. با پى بردن طبیب به نام کوچه، اسامى ساکنان کوچه را به دست آورد و به ذکر یکایک پرداخت. همین که نام یکى از آنان بر زبانش جارى شد، نبض زن تندى گرفت. طبیب از صاحب نام پىجویى کرد و فهمید جوانى است زرگر. طبیب سلطان را راضى کرد و جوان را تطمیع کردند و پیش دختر آوردند و چند ماهى در صحبت با هم به سر بردند. پس از آنکه دختر سلامت خود را باز یافت، پزشک با خوراندن داروهایى سخت به پسر، سبب لاغر و رنجور شدن او شد. هر روز این رنجورى فزونى گرفت تا از آن جمال و زیبایى چیزى نماند و دختر نیز عشق خود از او بگرفت و علاقه به او از دل خویش بیرون کرد.
چون ز رنجورى، جمال از من نماد
جان تو دختر در وبال من نماند
چون که زشت و ناخوش و رخزرد شدم
اندک اندک در دل تو سرد شدم
در زمان سختی و مشقت است که دوست داشتن ها، امتحان می شوند و نمود پیدا می کنند، روزگاره ناخوشی ها و بلاها، روزگار ج. د. ا .ی.ی
پ ن: با دستکاری در شعر !
چه لذت شگرفی ست
برخورد آرام نسیم
با سطح پوستی داغ و تاول زده
چه نغمه ی جان فزایی ست
صدایِ حرکتِ گلبرگ هایِ تازه شکفته در کانونِ کویر
چه معجزه یِ سنگینی ست
تماس بلورهایِ سردِ آب
با سطح ترک خورده یِ کامی خشک
و چه اکسیرِ بی نظیری ست
مرگ
برای مومنان
صاحبانِ قلب هایِ صیقلی
پس ای خداوندگارِ نسیم
بلورِ قلبم را صیقل ده
تا آن سوی هستی را
در آن ببینم
و مرگ را
مشتاقانه در آغوش بکشم
که مرگِ قلب هایِ صیقلی
... آغازِ بهشتی ابدی ست
سلام علیکم
خیلی موقه ها پیش میاد که میخوام مطلب بنویسم و وقت بهم اجازه نمی ده، همون طور که بیش از ده مطلب ننوشته و چرک نویس برای منتشر کردن دارم.
این مطلب از یک ایمیله وبرای این منتشرش می کنم چون قبل ها یک پستی توی ذهنم بود، از یک جمله پدرم، که هنوز وقت نوشتنش نکردم و این متن یه خورده از یه نظرهایی موازی با اونه.
پدر میگه آدم تا اونجا که می تونه باید کار بکنه، هیچ چیزی رو از دست نمی دی با کار کردن، منظورشونم کار برای درآمد نیست، منظورشون عدم سکون و ایستادن در همه ابعاد زندگی است.
انشاءالله قسمت شه و بتونم و به زودی مطلبش رو بنویسم.
متن ایمیل:
یک روز زندگی
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان
شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و
بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت
کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به
پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور
انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را
شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و
جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک
روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا
گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و
آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"، آنگاه سهم یک
روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او
مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید
حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش
بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این
زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."
آن
وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و
زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می
تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...
اما
در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را
تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را
نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او
در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید،
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
-----------------------------------------------------------------------------
تموم شد.
بله، باید یاد بگیریم که همه ابعاد زندگی رو دریابیم و از آنچه هست و داریم نهایت استفاده و لذت را ببریم و تا آنجای ناممکن (حتی!) به قله ها دست پیدا کنیم. آن موقه است که زندگی واقعی کردیم.
و چه خوب است که به روایات معصومین عمل کنیم و هیچ دو روزی از زندگی مان هم مثل هم نباشد...
چه زندگی قشنگی خواهد شد.