موفقیت و شادکامی سرچشمه گرفته از آرامش هستند...
رابطه بسیار مستقیمی بین آرامش روح و آرامش ذهن وجود دارد، ذهنی که آرامش نداشته باشد، باعث خستگی جسم می شود و جسمی که آرامش نداشته باشد، ممکن نیست روح ش آرامش بگیرد.
در نتیجه آرامش روح و جسم به آرامش ذهن وابستگی شدیدی دارد، آرامش ذهن هم از آرامش چشم و گوش و رفتار اطرافیان سرچشمه می گیرد.
بنابر این آرامش ذهن نیاز به صبر و خودداری های بسیاری دارد، خود داری از ارتباط با افرادی که از پایه آرامش ندارند، خودداری از دیدن و شنیدن خیلی چیزها و ارتباط با آن چیزی که سرچشمه آرامش است...
خلاصه این ها می شود رعایت تقوا و کسب معنویت
آنکه به دنبال موفقیت و شادکامی و سعادت دو دنیاست، با دست اندازی به این دو سرچشمه، می تواند به همه آن آرامش هایی که ذکر شد دست پیدا کند...
رعایت شدید تقوا، تقویت رابطه با خداوند مهربان و بخشنده
بس که برای آن دو نفر گریه کردم، چشمم می سوخت. می گفتند بچه ای برو درست را بخوان، به یکی شان که آرام تر و مهرربان تر جواب می داد، التماس کردم، گفت: «اگر آقای فلانی نبود شاید می شد کاری کرد.»
یکی از دوستانم را با یک نقشه حسابی فرستادم سراغ همان اقای فلانی
"
- آتیش! آتیش! آقای فلانی کیه؟ خونه اش آتیش گرفته ....
بنده خدا بلند شد با عجله رفت. این قدر هول شد که از دوستم نپرسید تو کی هستی.
"
مسافر جبهه ها شدیم...
تحریری از آسمان مال آن هاست. مشترک فید آسمان شوید.
پشت سرهم خواهش تمنا. دیگر کلافه شده بودم. فکر کردم راهش مخالفت نیست. باید جلو پای شان سنگ بیندازم. گفتم:« اگر سه بار از این قله رفتید بالا و برگشتید می برمتون.»
کاری نمی شد کرد. بنیه شان ضعیف بود. چند روز پیش تر نبود که امتحان های مدرسه شان تمام شده بود و امده بودند. عملیات هم شوخی بردار نبود. دیگر خواهش و تمنای شان قطع شد. اعصاب من هم برگشت سرجایش. رفتم توی سنگر که یکی از بچه ها آمد و گفت:«شما به این دو نفر چی گفتید مثل بز افتادند به جان کوه؟»
فکر نمی کردم قبول گنند. رفتند و برگشتند.سه بار.
از وقتی «مجتمع های آموزشی رزمندگان» راه افتاد، درس خواندن هم به جنگیدن اضافه شد. یعنی از چاله در آمدیم افتادیم توی چاه. یک روز زیر سایه درختی جمع مان کردند تا امتحان بگیرند. سعید نشسته بود و به سوال ها فکر می کرد. معلوم بود بلد نیست یعنی اصلا نخوانده بود.
خمپاره ای چند متری مان خورد زمین. ترکش کوچکی از خمپاره افتاد روی برگه سعید و گوشه آن را سوزاند. او هم بلند شد و ورقه را بالا گرفت و به مسئول امتحان گفت: «برگه من زخمی شده باید تا فردا بهش مرخصی بدی!»
بعد هم رفت. همه زدند زیر خنده. حالا نخند کی بخند.
درس را هرکجا باشد باید آموخت، روزی پشت میز مدرسه و برای بعضی روزی هم پشت خاک ریز جبهه.
خوش بخت کسی ست که بفهمد کدام درس اهمیت بیشتری دارد، کلاسش کجاست و معلمش کیست.
هرچند دیگر جبهه ای در کار نیست ولی امتحان همیشه هست، خدا کند بشود امتحان را خوب پس داد، مثل این ها که گوشه ای از حکایت شان را می خوانی.
انشاءالله هر روز، اینجا، یک خاطره از شهدا خواهیم داشت.
از کتاب: آسمان ما آن هاست. مهدی قزلی. کتاب دانش آموزش