آسمان مال آن هاست

وب سایت حسین محمدی نصرآبادی

آسمان مال آن هاست

وب سایت حسین محمدی نصرآبادی

در طول و عرض و ارتفاعُ هم زمان زندگی کنید تا لذت ببرید

سلام علیکم


خیلی موقه ها پیش میاد که میخوام مطلب بنویسم و وقت بهم اجازه نمی ده، همون طور که بیش از ده مطلب ننوشته و چرک نویس برای منتشر کردن دارم.

این مطلب از یک ایمیله وبرای این منتشرش می کنم چون قبل ها یک پستی توی ذهنم بود، از یک جمله پدرم، که هنوز وقت نوشتنش نکردم و این متن یه خورده از یه نظرهایی موازی با اونه.


پدر میگه آدم تا اونجا که می تونه باید کار بکنه، هیچ چیزی رو از دست نمی دی با کار کردن، منظورشونم کار برای درآمد نیست، منظورشون عدم سکون و ایستادن در همه ابعاد زندگی است.

انشاءالله قسمت شه و بتونم و به زودی مطلبش رو بنویسم.


متن ایمیل:

یک روز زندگی


دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.


پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.


به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."


لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."


خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."


او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."


آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....


او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...


اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.


او در همان یک روز زندگی کرد.


فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"

 


زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.


امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟

 
-----------------------------------------------------------------------------

تموم شد.

بله، باید یاد بگیریم که همه ابعاد زندگی رو دریابیم و از آنچه هست و داریم نهایت استفاده و لذت را ببریم و تا آنجای ناممکن (حتی!) به قله ها دست پیدا کنیم. آن موقه است که زندگی واقعی کردیم.


و چه خوب است که به روایات معصومین عمل کنیم و هیچ دو روزی از زندگی مان هم مثل هم نباشد...

چه زندگی قشنگی خواهد شد.

نظرات 5 + ارسال نظر
فرزانه محمدی چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ

سلام علیکم
ممنون و التماس دعای فراوان.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ق.ظ

راستی اسم باغ شاهی برام آشناست.

فرزانه محمدی سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ق.ظ

سلام علیکم
من متاسفانه تاکنون یزد نیامده ام.و یکی از آرزوهام دیدن آن جاست.
پدرم هم در کودکی بعد از فوت پدرشان به ساوه و سپس تهران مهاجرت می کنند.
و حدود سال های ۱۳۲۰ به بعد ساکن تهران بوده اند .
و متاسفانه در بهار آزادی ۳۱/۱/۵۸ به علت سرطان فوت کردند.
ومن در ان سال دانشگاه قبول شدم (ورودی ۵۸ و دبیر شیمی هستم .) واطلاعات بیشتری ندارم جز اینکه ایشان متولد نصرآباد یزد بوده اند دو برادر داشته اند که هر دو به رحمت خدا پیوسته اند . و وبلاگ شما برام یه جوری یه هدیه بود و هست. شاید بوی گل های محمدی باغ نصرابادشان دوباره به مشامم رسید.برای شما و همه آن دیار آرزوی شادی سلامتی موفقیت و عاقبت به خیری دارم .التماس دعای فراوان

سلام علیکم
خدا بیامرزدشون انشاءالله
اینطور که معلومه هم وطن هستیم
یادش بخیرُ توی حیاط خون مون یه گل محمدی داشتیم ( یه عکس قشنگ هم ازش دارم که کنارشم ) بعد این موقه ها همچین بوی گل خون مون رو بر میداشت

نصرآباد یه سایت داشت که فعلا خوابیده، انشاءالله راه افتاد خبرتون میکنم، ایمیل تون رو بذارید برام

من که عاشق نصرآباد هستم

فرزانه محمدی جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ق.ظ

سلام علیکم
نام پدر م: محمد
نام پدر بزرگ:اسداله
البته پدرم سی و یک سال پیش فوت کرده اند .
و فکر می کنم نزدیکی محل زادگاهشان باغ گل محمدی و غار نبات وجود داشته باشد چون در خاطراتم باقی مانده است.

سلام علیکم
من نوه سید اسداقا است
نصرآباد در ۶۰ کیلوتری شهر یزد قرار داره

کشمان
کدگون
ده
باغ شاهی

اسم محله هاشه

خودآباد و صمصام آباد هم در نزدیکی آن قرار دارند

یک غار نباتی هم در اطراف نصرآباد قرار دارد

شما چند ساله نصرآباد نرفیتید؟

فرزانه محمدی نصرابادی شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ق.ظ

سلام شما در نصراباد یزد زندگی می کنید؟
پدرم اهل دیار گرم کویری شما بود گفتیم شاید فامیل از اب در امدیم.

البته یه نظر هم در اولین یادداشتتون گذاشتم

هماره سلامت وپیروز باشی

سلام علیکم
بله من اهل نصرآباد یزد، نصرآباد پیشکوه هستم
پدر و پدر بزرگ رو معرفی کنید احتمالا فامیل هستیم.
من ریشه ام در خداآباد است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد