این روزها برگ های زرد و خشک درختان می ریزند
چون گویی درخت، محبت های بی درغ آنها را فراموش کرده
دلشان از درخت سخت می گیرد و می ریزند
صدای خرد شدن برگ ها، صدای شکستن قلب هایشان است
نه! شاید برگ از درخت خسته شده است و پاییز بهانه است
نمی دانم
نمی دانم درخت محبت ها را فراموش کرده یا برگ از درخت خسته است
اما می دانم نباید دل به پاییز سپرد ....
سلام علیکم
فریب کار تر از ما کیست؟
برای آن که زنده بمانیم، خود را می کشیم ....
پ ن0: روزمرگی در کارها و زندگی
پ ن1: تکنولوژی زدی و توسعه زدگی
پ ن2: زدن از خوشی ها برای رسیدن به همان ها از یه راه احتمالی دیگه
پ ن3: دلبستگی به دنیا و دنیازدگی، یا حتی آخرت زدگی!
پ ن4: ....
پ ن5: توی این دریا ناحدایی نمیکنم، سکان دست خدا، هرجا خواست ببره ...
سلام خدا
برای تو می نویسم و دلتنگی برای فطرتی که روز ازل بهم دادی ...
ذوبـــــاره غربــــت آن ماجـرای دلــتنگی
و من که گم شده ام لا بـه لای دلتنگی
هزار و سیصد و چند ســـال . . . باید من
تـو را به شـانه برم پا بـه پـــای دلــتنگی
از ایـــن هوای مه آلـــود شهر دلـــگـیرم
و جـار می زنـــمت بــا صــدای دلـــتنگی
شکسـته شاخـه صبرم بیا تماشا کن
نشسته کــنج دلـــم آشنـــای دلــــتنگی
اگر چه دفتر شعرم همیشه دلتنگ است
بـه عالمی نـــدهم ایــن صفـای دلــــتنگی
تمام هستی خود را ز دسـت خواهـم داد
به داد من نرسـد گر خـدای دلـــــتنگی ..
خدا منتظرم مثل همیشه دستم رو بگیری تا همه چیز خوب شه مثل روز ازل ...
سلام علیکم
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش دادکشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم داد ز بیداد کشم
غیر از در دوست در جهان کی یابی
جز او به زمین و آسمان کی یابی
او نور زمین و آسمانها باشد
قرآن گوید، چنان نشان کی یابی
گر بر سر کوی دوست راهی دارم
در سایه لطف او پناهی دارم
غم نیست که -راه رفت و آمد- باز است
طاعت اگرم نیست گناهی دارم
اشعار: امام خمینی
سلام علیک ...
باد صبا!گذر کنی اردرسرای دوست
برگو که دوست سر ننهد جز به پای دوست
من سر نمی نهم مگر اندر قدوم یار
من جان نمی دهم مگر اندر هوای دوست
کردی دل مرا ز فراق رخت کباب
انصاف خود بده که بود این سزای دوست؟
مجنون اسیر عشق شد ، اما مثل من نشد
ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست
منبع: دیوان امام خمینی (ره)
سلام علیکم
شرح عشقی که عشق واقعی نبود از زبان مولانا :
روزى پادشاهى در صید، دخترى را دید و صید او شد. آن دختر را به هر قیمت بود به چنگ آورد. روزى چند از وصال نگذشته بود که دختر بیمار شد و هر چه پزشکان حاذق در مداواى او کوشیدند، کمتر نتیجه گرفتند. سلطان که از طبابت پزشکان ناامید شده بود، به مسجد رفت و از حقتعالى کمک طلبید. در حال مناجات و گریه به خواب رفت و در خواب دید پیرى به او مىگوید: فردا غریبى وارد شهر مىشود که علاج دختر به دست اوست.
شاه در روز بعد از دریچه قصر به راه چشم دوخته بود که ناگاه دید مسافرى از دور پیدا شد. وقتى به نزدیک آمد مشخصات او را با آنچه در خواب بدو گفته بودند، مطابق یافت و او را به کاخ خواست و از وى براى معالجه همسرش کمک طلبید. طبیب بعد از معاینات دقیق فهمید که علت مرض نه جسمى بلکه روحى است و عشق، او را به این روز انداخته است.
لذا با ملایمت به گفتگو با زن پرداخت و در حال گفتگو نبض او را به دست داشت. از او پرسید: اهل کدام شهر هستى و دوستان و خویشاوندانت در آن شهر کیانند؟ زن نام شهر و دوستان و آشنایان خود را برد و طبیب مشاهده کرد که نبض او را تغییرى حاصل نیامد. پزشک نام سایر شهرها را مىبرد و نبض زن را در دست داشت تا اینکه نام سمرقند بر زبان او جارى شد و نبض زن را تندى حاصل آمد. طبیب دانست که محبوب وى در سمرقند است.
به ذکر محلهها، خیابانها و کوچهها پرداخت و وقتى نام محله و خیابان و کوچه محبوب بر زبان طبیب جارى مىشد، نبض زن، تندى مىگرفت و طبیب مىفهمید. با پى بردن طبیب به نام کوچه، اسامى ساکنان کوچه را به دست آورد و به ذکر یکایک پرداخت. همین که نام یکى از آنان بر زبانش جارى شد، نبض زن تندى گرفت. طبیب از صاحب نام پىجویى کرد و فهمید جوانى است زرگر. طبیب سلطان را راضى کرد و جوان را تطمیع کردند و پیش دختر آوردند و چند ماهى در صحبت با هم به سر بردند. پس از آنکه دختر سلامت خود را باز یافت، پزشک با خوراندن داروهایى سخت به پسر، سبب لاغر و رنجور شدن او شد. هر روز این رنجورى فزونى گرفت تا از آن جمال و زیبایى چیزى نماند و دختر نیز عشق خود از او بگرفت و علاقه به او از دل خویش بیرون کرد.
چون ز رنجورى، جمال از من نماد
جان تو دختر در وبال من نماند
چون که زشت و ناخوش و رخزرد شدم
اندک اندک در دل تو سرد شدم
در زمان سختی و مشقت است که دوست داشتن ها، امتحان می شوند و نمود پیدا می کنند، روزگاره ناخوشی ها و بلاها، روزگار ج. د. ا .ی.ی
پ ن: با دستکاری در شعر !
چه لذت شگرفی ست
برخورد آرام نسیم
با سطح پوستی داغ و تاول زده
چه نغمه ی جان فزایی ست
صدایِ حرکتِ گلبرگ هایِ تازه شکفته در کانونِ کویر
چه معجزه یِ سنگینی ست
تماس بلورهایِ سردِ آب
با سطح ترک خورده یِ کامی خشک
و چه اکسیرِ بی نظیری ست
مرگ
برای مومنان
صاحبانِ قلب هایِ صیقلی
پس ای خداوندگارِ نسیم
بلورِ قلبم را صیقل ده
تا آن سوی هستی را
در آن ببینم
و مرگ را
مشتاقانه در آغوش بکشم
که مرگِ قلب هایِ صیقلی
... آغازِ بهشتی ابدی ست