آسمان مال آن هاست

وب سایت حسین محمدی نصرآبادی

آسمان مال آن هاست

وب سایت حسین محمدی نصرآبادی

سرما زدگی درخت دانش

یکی از بدترین چیزها برای کشاورزها سرما زدن محصوله. بهار موقه ای که درخت ها شکوفه می زنند، اگر سرمای شدیدی حتی یکی دو روزه بیاد محصول از بین میره.

دقیقا زمانی که قراره سرنوشت یک سال آینده باغ رقم زده بشه.

داستان این روزهای درس خوندنمه.


پ ن: یه حس خسران شدید. از اونجا رونده از اینجا مونده.

لطفا کارت شناسایی

یادش بخیر آخرای دبیرستان یه کیف پول خوب و جادار خریدم، بعد جای کارت هاش همه خالی بود، به خودم خوب سال دیگه می ریم دانشگاه به امید خدا صفحه اول جای کارت اون. جای دوم و سوم هم برای گواهینامه ها و بعدی ها هم کارت بانک و ... .

آخه هرجا می رفتیم ازمون کارت شناسایی می خواستند.


اولین کارت ارزان ترین ش یعنی کارت تلفن بود. بعد از اون هم کارت ملی توی کشور راه افتاده بود که ما هم یدونه موقت و یکی دائمی ش رو گرفتیم، همون موقه ها بود که همه مشخصات شناسنامه حتی کد مسلسل ( که شماره دانش آموزش هم هست) و کد ملی و کدپستی مون رو از برشدم.


چقدر زود گذشت...، کنکور دادم و قبل مسافرت بعد کنکور آموزشگاه رانندگی ثبت نام کردم، در سفر دوم برای عروسی دخترخاله که می رفتیم گواهینامه رو گذاشتم توی کیف و رفتم، برگشتم و برای گواهینامه موتور اقدام کردم، سه چهارباری رد شدم، اونم توی ماه رمضان، با دوچرخه میرفتم راهنمایی رانندگی و فیش 1000 رد شدن رو میدادم و میومدم خونه آخرش هم روز 19 ماه رمضان گواهینامه موتور رو گرفتم.


بعدش گذشت و گذشت تا دانشگاه قبول شدیم، کارت دانشجویی هم به سه کارت بعدی اضافه شد، بعدش هم سایت اهدا رو دیدم، سازمانی که سال 82 یا 84 اینا یه فرم ازشون رو توی نماز عیدفطر پر کرده بودم و تا همین امسال توی جیبم بود. عضو شدم و کارت بعدی کارت اهداء عضو بود که اضافه شد.


در مابین همین تهیه شدن کارت های بالایی کارت های عابربانک بانک هایی که خدمات اینترنتی خوبی داشتند هم اضافه شد، بانک ملت، بانک پارسیان و ... و کارت بن کتابی که دانشگاه داده بود.


دیگه خبری از کارت های مختلف نبود، تا اینکه تابستان امسال ییهویی هوای خدمت مقدس به سرمون زد و ماه رمضان شروع شد و کارهای خدمت رو پیگیری کردم و مرخصی گرفتم و بنا به دستور ارتش رفتیم بانک سپه یه حساب باز کردیم، یه کارت دیگه هم اضافه شد. اعزام شدیم به خدمت و خدمتی که سرشار از خاطرات خوب و منظم و شاداب بود رو پشت سر گذاشتم.


امروز هم یکی از آخرین کارت هایی که هر مردی ممکنه دنبالش باشه رو رفتیم و گرفتیم. کارت پایان خدمت مقدس سربازی ( دروه ضرورت) ، قربان آن پرچم گوشه کارت بشوم که اینقدر زیباست و مهر قرمزی که روی عکس خورده. ای کاش روزی مهری خوش رنگ تر، از خون روی همه این کارت های شناسایی و اعتباری بخوره. مهر شهادت در راه خدا و دین خدا.


حالا دیگه این روزها، هرجا میگن کارت شناسایی، می پرسم کدوم ش ؟ هنوز جواب نداده، هرکدوم دم دست تره رو میدم. 


پ ن: جا داره اینجا از پدرم تشکر کنم و نهایت احترامات فرزندی و نظامی را تقدیم ایشان کنم که تک تک این کارت ها که هویت و وسیله اند رو از زحمات بی دریغ ایشان دارم.

آرامش در هیاهوی افکاری پر از امید

دلم شب های اروم و ساکت، تاریک نگهبانی توی پادگان امام خمینی ( دژبان مرکز ) رو میخواد، که از سرما دستم توی جیبم بود، راه می رفتم قدم میزدم و هرشب و هر ساعت و هر پست به کارهای بسیاری که براشون برنامه دارم فکر می کردم.


دلم سه بار در شب کامل و ناقص کردن لباس و پوشیدن پوتین خواست به همراه اون آرامش و اون حس قشنگ نظامی بودن. نقطه

قسم حضرت عباس رو باور کنیم یا دم خروس رو.

در یادگار امام به سمت جنوب

پست شیشه دودی یک 206 نوشته شده بود:

السلام علیکِ یا سیدة شهیدة یا فاطمة الزهرا


در اینه کناری موهای خانومی دیده میشد همچون دم خروس نمایان. فقط گفتم ای کاش میشناختی و با معرف بیشتری می نوشتی. گازشو گرفتم و دور شدم با حسرتی قدیمی.


پ ن: بکم دور تر خندیدم، اخر با این وضع سلام پشت ماشین را باور کنیم یا دم خروس رو....


پ ن: ای کاش از روی جهل باشد و نه تمسخر، که تمسخر دین خدا جزائی جز سرزنش دارد.

ببوسم دستت را ای پیر جماران

ببوسم دست امام خمینی رو که بنیاد شهید رو راه اندازی کرد.

که اینگونه دل خانواده شهدا رو شاد می کنه و هواشونو داره

عزت و احترام لایق و شایسته رو تا جایی که می تونه براشون میذاره


امام خمینی اگر امام زمان من بودی، شهید انقلابت می شدم، و چون اکنون امام خامنه ای تکیه بر جای تو زده است، تا خون پای پاسداری انقلابت هستیم.

حسرت بی انتها

از سرکار برمیگشتم، خسته ، تنها ...

درخونه رو باز کردم و وارد حیاط شدم، سروصدای بچه ها از پشت در هم شنیده میشد، یکی فریاد زد دایی، دایی، نگاه کردم دیدم با من است...بیا این چرخ های دوچرخه م رو درست کن می خورم زمین هی.


دستی بر دوچرخه کشیدم، گفتم بهتر این نمی شود و رو به راه پله ها شدم، صدا زد، دایی؟ خوب شد اولش هم همین طور بود. لبخند زدم.


پیش خودم گفتم...هــــــــعــــــی چه حس قشنگی است دایی صدا شدن، فکر کنم تا اخر عمر دیگر حسرت ش به دلم بماند...اخه میدونید ما به هرکسی عمو میگیم، اما فقط به دایی دایی می گیم...



دکتر شریعتی حجاب فکر برتر است.

زمانی مصاحبه گری از  دکتر علی شریعتی پرسید:
به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
 در جواب گفتند : نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست.