سلام
مرگ حق است، مرگ رو دوست دارم و با عزت ترین مرگ، شهادت است، که آرزوی آن را دارم.
این روزها با آنکه یه جورهایی عادت ندارم و برایم عادی نیست، اما برای قوت قلب و پایبندی به عهدی که دوسال قبل با خودم بسیتم کمکم میکند،پلاک سفیدش بهم یاداوری میکنه شهدایی بودند که پلاک داشتند اما وقتی شهید شدند، هیچ موقه شناسایی نشدند و به خونه بر نگشتند، مرمی تیر یاداوری می کنه بهم که، این چیزی که همراه پلاک با منه، روزها از پلاک رد شده و به قلب جوان های هم سن و سال من برخورد کرده تا اسلام و این خاک پایدار بمونند...
وصیت می کنم اگر روزی لایق شهادت شدم، کسی برای من و خانواده من رنگ تیره نپوشد، همه لباس های جشن خودشون رو بپوشند و خوشحال باشند از اینکه با دوتا بال از این دنیا به اون دنیا رفتم، اگر هم به مرگ طبیعی بود انشاءالله در حال قدم برداشتن در راه اسلام و خدا بوده باشم و پیش خداوند منزلت شهیدان رو داشته باشم، پس مجدد در فوت من ناراحت نباشید و لباس های خوش رنگ بپوشید.
راستی راستی
من عاشق گل ها هستم، بخصوص گل محمدی که بهار و تابستان کودکی من غرق در بوی خوش این گل بود، در مراسم احتمالی که برای من گرفته می شود ( ذره ای زیاده روی نشود و آن هزینه ها به فقرا داده شود ) گل ها را نکشید، گلدون بیاورید برای من. هر گلی باشد قبول است، بخصوص گل محمدی، اینجوری موقه عبور عابران از اطراف خاک من، یادی از خالق این مخالوق زیبا می کنند و تبارک الله احسن الخالقین هم می گویند.
هرکسی هربرداشتی از این نوشته می خواهد بکند، برای من مهم این است که وقتی پیش خدا جواب اعمال میدم شرمگین خدا و بندگان خدا نباشم که سنگینی آن روز هم اکنون آزارم می دهد...
این داستان از اون روزای اول که پدرمون آدم اومد زمین شروع شد...
فَبَعَثَ اللّهُ غُرَابًا یَبْحَثُ فِی الأَرْضِ لِیُرِیَهُ کَیْفَ یُوَارِی سَوْءةَ أَخِیهِ قَالَ یَا وَیْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَکُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِیَ سَوْءةَ أَخِی فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِینَ
پس خدا زاغى را برانگیخت که زمین را مىکاوید تا به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را پنهان کند [قابیل] گفت واى بر من آیا عاجزم که مثل این زاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان کنم پس از [زمره] پشیمانان گردید. (آیه 31 سوره ۵: المائدة - جزء ۶)
ما خیلی موقه ها پیش میاد که مشغول به کارهایی میشیم که خوب نیستند، با عقایدمون در تناقض هستند، اما با توجه به موقعیت و زمان و مکان و اون احساسی که نسبت بهشون داریم، برای خودمون هزارتا توجیه و کلاه شرعی براش درست می کنیم.
بعد مدتی تبدیل به عادت می شوند و دیگه اون قبح رو ندارند برامون، اما همیشه در درون خودمون گاهی که حساب کتاب می کنیم خودمون رو سرزنش میکنیم، اما خیلی زودگذر هستند و فراموشش میکنیم.
اما یه زمانی پیش میاد که می بینیم یکی که از نظر اعتقادی شبیه به ماست شروع می کنه به انجام اون کار، کلی ازش ناراحت میشیم و بهمون برمیخوره، سعی میکنیم نهی از منکر و امر به معروف ش کنیم، مدتی تلاش می کنیم و جواب نمیده، همچین توی عمق وجودمون ناراحتیم که ...
که یهو شباهت های بسیاری بین رفتار او و خودمون پیدا میکنیم .... عجب حس سنگین و ناراحت کننده ایه، اینکه خودت با کلاه قاضی شده خودت شرمنده کاری بشی که دیگران رو نهی میکنی ازش ... خیلی تحملش سخته، اصن ذهن آدم رو میریزه به هم...
وقتی اینجوری میشه، یاد اون داستان تاریخی میوفتی که قابیل، هابیل رو کشت و زاغی از طرف خدا مامور شد و قابیل به عمق اشتباه خودش پی برد ... ندامتی که برای او هیچ فایده ای نداشت، اما ... اما احتمالا خدا ما رو یکم بیشتر از قابیل دوست داره که فرصت توبه و محاسبه نفس و برگشت به راه خودش رو بهمون داده ...
امیدوارم خدای ستار ما بندگان خطا کار رو به حق صفت غفور و رحمان بودنش ببخشه و هدایت کنه ...
بعد آموزشی دوماه بود آن قدرها زیر سایه شان نبودم، هفته یک بار سری به خانه میزدم، کمی از اوضاع و احوال آگاه میشدم اما خوب، کم بود و گذرا.
بعد کم کم متوجه شدم که بالا رفتن سن و فشارهای زندگی شهری و این داستان ها تاثیر خودش را بر این سایه برومند گذاشته است، درست است در نوجوانی در آسیاب کار می کرده گاه، اما خودم به چشم دیده م که آن موها و محاسن در آسیاب سفید نشده ...
این روزها و شب ها، که مدتی است که بعد از کمی استراحت باز باری بر دوش این ستون طلا گذاشته شده، می توان خستگی را در چشمانش دید، شرم آور است، اما خوب مگر می شود چشم در چشمش انداخت و ندید؟ خرید خونه
خودم هم بعد از پشت باد خوردنی که حاصل یک سال و نیم اشتغال و از آن طرف خدمت و درس نخواندن است در رنجم، اما خدا را هزار هزار بار شکر می کنم که زیر این سایه سنگین و البته بی منت، سختی شرمندگی باری اضافه بودن را بر دوششان کمتر حس میکنم، که آن که به دعای ایشان و دوستان است که شرمنده دستان زحمت کششان نیستم و ذره ای، ذره ای بعد این سن توانستم در برداشتن باری که تازه اضافه شده کمک کنم.
یادم میاد روزای آخر ترخیصی ارشد آمارگیر قرارگاه گفت، نصرآبادی رفتی خونه، دست پدرت را ببوس، کار بزرگی برایت کرده است... گفتم چشم میدونم، بله میدانم که تا به این سن رسیدن من لوله خالی شده رنگ های سفیدی است که بر محاسن و سر رو روی پدرم نقش بسته است ... بغض
به خودم قول دادم همان روزهای آرام خدمت که به هر شکلی شده از شرمندگی شان دربیایم، چه کنم که این نادانی ها و جوانی ها و بلاهای زندگی شهری نمیگذارند ... اما بجان خودم میدانم که قدر این سایه چقدر بالاست، آنقدر که چشم کور من هم اگر نبیند دنیایی معترف عظمت آن هستند، مگر جز خدا چه کسی سایه بر سر بندگان دارد جز .... پدر پدر و مادر
این روزها امیدم به خداست، به دوستانم که دعایم کنند و خدایشان مستجاب که بتوانم اندکی از این لختی و خمودگی که نصف بیشتر منشاء ش چیزی جز دوری از خدا و معنویات نیست، بیرون بیایم و قدم در جبرانِ جبران نشدنی ترین چیزها بردارم، ما ماموریم به انجام وظیفه نه مامور به نتیجه.
سایه تان پایدار، شرمنده ام که عمق شرم هایم جز بر دفتر سیاهیم نوشته نشد. سایه تان نه زرد نه سرد، سبز و گرم باد.
حلالم کنید...
با یک طلبه دوست داشتنی امروز صحبت می کردم، خاطره ای از یک کار مذهبی در مورد حقوق زنان تعریف می کرد. موضوع صحبت حقوق زنان نبود، انجام کار از راه درست بود.
محتوی قوی و تایید شده اون در رادیو چندین سال پیش کار شده بود و برعکس نتیجه داده بود، بعد از شکست بد پروژه و بازخوردهای منفی باز دست بر تحقیق بردند و متوجه شدند که در احادیث امامان معصوم بخصوص رساله حقوق امام سجاد (ع) حقوق با عامل به اون یاد داده میشده و نه به محقوق.
یه نکته به این ریزی که از دید اون همه محقق دور مونده بوده. گاهی این تلنگر تلخی امر به معروف های از ته قلب و دوستانه و از سر خوب خواستن برای دوستان، که به آنچه می خواستی منتهی نشده است رو قابل تحمل تر میکنه و از طرفی تذکر میده که دقت کن، دقت.
کارهای خوب با راه های خوب به نتیجه می رسند.
اعتراف: یه دوستی سه سال پیش یک چیزه که معنی نزدیک به جمله بالا رو میداد رو بهم گفت، اما با قیمتی گران تجربه اش کردم و امروز با این خاطره قشنگ این تجربه در جای خودش قرار گرفت. تلخه. اما قیمت داره هرچیزی.