تنهایی گاه درست مثل مه غلیظی میماند که آرام آرام پایین میآید و تو را در خود فرو میبرد. یک وقت به خودت میآیی و میبینی که تا چشم کار میکند تنهاییست و تنهایی...
پ ن: \!/
گر دوست واقف است که بر من چه می رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
پ ن: الهی و ربی ... من لی غیرک
خدا خیلی مردی....
خودت تنها باشی و اینقدر پای رفاقت با یه نامرد وایسی خیلی مردی کردی...
(یکی مثل من)
در مقابل این رفاقتت هیچی ندارم بگم، شرمندگی و مرگ هم کافی نیست...
فقط یه چیزی میگم، خودت بهتر من می دونیش، بخاطر اعترافش هم شده، تنهام نذار...
"الهی و ربی من لی غیرک"
خدای من و پروردگار من، من چه کسی جز تو دارم.... در این تنهایی محض توی زندان نفس
که خیال میکرد با این بادها نمیلرزد...
بعضی موقه ها پشت بعضی چیزها، اینقدر موارد بزرگی پنهانه که تا رو دوشمون قرار نگیره متوجه وزن ش نمی شی... بخصوص که اون بار امانت باشه، مثل محبت، مثل دِین، مثل کارها و لطف های بزرگ ...
بعد اون بیدی که به باد نمی لرزید، چنان از ریشه تکان میخوره که، افتادنش لرزه به تن خودش و دیگران میندازه، سرپا شدن ش هم، جز به قدرت لایتناهی خدا نخواهد بود....
خدا نیاره اون روز رو...
چرا قرعه به نام منِ دیوانه زدند...
روزی دلم ز فرط حسد سنگ می شود
آقا ببخش، بسکه سرم گرم زندگیست
کمتر دلم برای شما تنگ می شود