سلاح: دعا و نیایش
الله اکبر ...
عملیات با نام نامی زهرا (س) آغاز شد.
بس که برای آن دو نفر گریه کردم، چشمم می سوخت. می گفتند بچه ای برو درست را بخوان، به یکی شان که آرام تر و مهرربان تر جواب می داد، التماس کردم، گفت: «اگر آقای فلانی نبود شاید می شد کاری کرد.»
یکی از دوستانم را با یک نقشه حسابی فرستادم سراغ همان اقای فلانی
"
- آتیش! آتیش! آقای فلانی کیه؟ خونه اش آتیش گرفته ....
بنده خدا بلند شد با عجله رفت. این قدر هول شد که از دوستم نپرسید تو کی هستی.
"
مسافر جبهه ها شدیم...
تحریری از آسمان مال آن هاست. مشترک فید آسمان شوید.
پشت سرهم خواهش تمنا. دیگر کلافه شده بودم. فکر کردم راهش مخالفت نیست. باید جلو پای شان سنگ بیندازم. گفتم:« اگر سه بار از این قله رفتید بالا و برگشتید می برمتون.»
کاری نمی شد کرد. بنیه شان ضعیف بود. چند روز پیش تر نبود که امتحان های مدرسه شان تمام شده بود و امده بودند. عملیات هم شوخی بردار نبود. دیگر خواهش و تمنای شان قطع شد. اعصاب من هم برگشت سرجایش. رفتم توی سنگر که یکی از بچه ها آمد و گفت:«شما به این دو نفر چی گفتید مثل بز افتادند به جان کوه؟»
فکر نمی کردم قبول گنند. رفتند و برگشتند.سه بار.
از وقتی «مجتمع های آموزشی رزمندگان» راه افتاد، درس خواندن هم به جنگیدن اضافه شد. یعنی از چاله در آمدیم افتادیم توی چاه. یک روز زیر سایه درختی جمع مان کردند تا امتحان بگیرند. سعید نشسته بود و به سوال ها فکر می کرد. معلوم بود بلد نیست یعنی اصلا نخوانده بود.
خمپاره ای چند متری مان خورد زمین. ترکش کوچکی از خمپاره افتاد روی برگه سعید و گوشه آن را سوزاند. او هم بلند شد و ورقه را بالا گرفت و به مسئول امتحان گفت: «برگه من زخمی شده باید تا فردا بهش مرخصی بدی!»
بعد هم رفت. همه زدند زیر خنده. حالا نخند کی بخند.
درس را هرکجا باشد باید آموخت، روزی پشت میز مدرسه و برای بعضی روزی هم پشت خاک ریز جبهه.
خوش بخت کسی ست که بفهمد کدام درس اهمیت بیشتری دارد، کلاسش کجاست و معلمش کیست.
هرچند دیگر جبهه ای در کار نیست ولی امتحان همیشه هست، خدا کند بشود امتحان را خوب پس داد، مثل این ها که گوشه ای از حکایت شان را می خوانی.
انشاءالله هر روز، اینجا، یک خاطره از شهدا خواهیم داشت.
از کتاب: آسمان ما آن هاست. مهدی قزلی. کتاب دانش آموزش
عبور و مرور موتور سیکلت در اتوبان ها و بزرگ راه های خارج از شهر ممنون می باشد.
علتش را به راحتی می توان در اتوبان های داخلی به چشم و هزینه جانی تجربه کرد.
چگونه؟ به راحتی ....
همان طور که همه در فیزیک دبستان خواندیم حرکت و سرعت وسایل تقلیه نسب به هم نسبی است، به این ترتیب هرچه سرعت عبور و مرور وسایل در اتوبان بیشتر باشد و فرد موتور سوار هم سرعت ش بالاتر، خطر جانی بیشتری تهدیدش می کند ...
در حالیکه
سرعت او نسبت به ماشین ها ممکن است صفر یا مقدار اندکی باشد، اما خدا نکند که ترمزی زده شود، وزن ماشین چند ده برابر موتور و قسمت متصل به زمین حداقل 8 برابر ...
خود حساب کنید که چرا اینقدر موتور خطرناک است، وقتی همه چیز نسبی است تا قبل از ترمزها و حرکت های ناگهانی.
سلام
مرگ حق است، مرگ رو دوست دارم و با عزت ترین مرگ، شهادت است، که آرزوی آن را دارم.
این روزها با آنکه یه جورهایی عادت ندارم و برایم عادی نیست، اما برای قوت قلب و پایبندی به عهدی که دوسال قبل با خودم بسیتم کمکم میکند،پلاک سفیدش بهم یاداوری میکنه شهدایی بودند که پلاک داشتند اما وقتی شهید شدند، هیچ موقه شناسایی نشدند و به خونه بر نگشتند، مرمی تیر یاداوری می کنه بهم که، این چیزی که همراه پلاک با منه، روزها از پلاک رد شده و به قلب جوان های هم سن و سال من برخورد کرده تا اسلام و این خاک پایدار بمونند...
وصیت می کنم اگر روزی لایق شهادت شدم، کسی برای من و خانواده من رنگ تیره نپوشد، همه لباس های جشن خودشون رو بپوشند و خوشحال باشند از اینکه با دوتا بال از این دنیا به اون دنیا رفتم، اگر هم به مرگ طبیعی بود انشاءالله در حال قدم برداشتن در راه اسلام و خدا بوده باشم و پیش خداوند منزلت شهیدان رو داشته باشم، پس مجدد در فوت من ناراحت نباشید و لباس های خوش رنگ بپوشید.
راستی راستی
من عاشق گل ها هستم، بخصوص گل محمدی که بهار و تابستان کودکی من غرق در بوی خوش این گل بود، در مراسم احتمالی که برای من گرفته می شود ( ذره ای زیاده روی نشود و آن هزینه ها به فقرا داده شود ) گل ها را نکشید، گلدون بیاورید برای من. هر گلی باشد قبول است، بخصوص گل محمدی، اینجوری موقه عبور عابران از اطراف خاک من، یادی از خالق این مخالوق زیبا می کنند و تبارک الله احسن الخالقین هم می گویند.
هرکسی هربرداشتی از این نوشته می خواهد بکند، برای من مهم این است که وقتی پیش خدا جواب اعمال میدم شرمگین خدا و بندگان خدا نباشم که سنگینی آن روز هم اکنون آزارم می دهد...