سلام علیکم
مشورتی کوتاه با شما مخاطبین گرامی وبلاگ داشتم.
به نظر شما "مشتریان بالقوه برای "سفارش طراحی بنر فلش تبلیغاتی"، آیا طراح بنر فلش باید با توجه به اصول حرفه ای که طی آموخته ها و تجربه هاش بدست آورده یک بنر رو تحویل مشتری بدهد و یا اینکه نظرات غیرتخصصی و گاه اشتباه از نظر گرافیکی مشتری را باید در طرح اعمال کند؟
این سوال زمانی برای بنده خیلی جدی مطرح شد که یک بنر فلش تبلیغاتی با پس زمینه متحرک و رنگی گرم زدم و مشتری گرامی اصرار داشتند که نصف بیشتر بنر فلش، با حرکت هدر سایت شان پر شود!
چیزی که شاید از نظر طراحان بنر فلش تبلیغاتی، زیاد حرفه ای به نظر نیاید.
البته بنده نظرشان را اعمال کردم، اما در بین نمونه کارها، کاری که به نظر بنر فلش حرفه ای تری بود را قرار دادم.
نظر شما در مورد این موضوع چیه؟ به نظرتون نپذیرفتن این تغییرات و بیان این علت که این کار غیر حرفه ایست، باعث نارضایتی مشتری خواهد شد؟
به نظرتان تغییر در تعرفه طراحی بنر فلش برای منصرف کردن مشتری گزینه مناسبی است؟
راستی ببینید می توانید حدس بزنید کدام بنر منظور من است؟ اگر حدس تون درست بود، مجموعه نرم افزاری را برای شما ایمیل خواهم کرد.
( مشاهده نمونه بنرهای فلش تبلیغاتی +)
سلام علیکم
بی مقدمه بریم سر اصل مطلب که نقدی بر "نقدکنندگان طرح های فرزند بیشتر زندگی شادتر" است.
هفته گذشته دوستانی از گروه های فرهنگی (خانه طراحان انقلاب اسلامی) تصاویری گرافیکی درباب فرهنگ سازی افزایش جمعیت در سطح شهر تهران و سپس اینترنت کار کردند که با برخوردهای متفاوتی روبرو شد.
قسمتی تمجید کردند که با آنها کار ی ندارم و به کنار، قسمتی دیگر انتقاد و قسمتی طرح را با بهانه جویی های بنی اسرائیلی تخریب کردند! می گویید چرا می گویم بهانه های بنی اسرائیلی؟
یه هدیه 20.000 تومانی برای خرید از سایت باسلام برای شما خواننده گرامی: دریافت هدیه
اول، اگر مدل بهانه های بنی اسرائیلی را نمی شناسید، این مطلب را یک نیم نگاهی بیاندازید. (بهانه های بنی اسرائیلی +)
به اصل مطلب بپردازیم: از دشمنانی هم چون سایت ها و گرافیست های معلوم الحال که بودجه خودشان را از شیطان بزرگ و نوکران شیطان تامین می شود انتظاری نمی رود جز "دشمنی" که این ها هم به کنار.
یه هدیه 20.000 تومانی برای خرید از سایت باسلام برای شما خواننده گرامی: دریافت هدیه
اما صحبت بنده اینجا با رفقای مذهبی، حزب اللهی و رسانه ای و کاربران اینترنتی است که ناخودآگاه و یا با آگاهی هرچه تمام تر به تخریب این تلاش فرهنگی پرداختند.
اگر اندکی در کار فرهنگی فعالیت داشته باشید، بخصوص کارهای فرهنگی در حوزه گرافیک و کاریکاتور و یا حتی تولید متن، با یکی دوهفته فعالیت جدی متوجه خواهید شد که تولید فرهنگی تاثیر گذار، برای شما نیز، کار بسیار بسیار سختی خواهد بود.
چرا که شما باید ایتدا مشکلات و نقطه های کلیدی جامعه هدف را بشناسید، سپس برای رفع آن کاستی های فرهنگی و اعتقادی راه حل پیدا کنید، سپس بتوانید این راه حل را در قالب یک ایده و ابتکار بصورت غیر مستقیم منتقل کنید و در نهایت دست به تولید کار گرافیکی آن بزنید که آن هم از نظر تخصصی برای خودش داستانی است...
حال با این اوصاف و این هفت خان رستم، به نظر بنده ی حقیر که کمترین فعالیتی را در این حوزه ها تجربه کردم، این دو کار به عنوان پیشروهای عمل به امر ولی در قالب کار فرهنگی، بسیار قوی کار کرده اند و اینجا وظیفه من و شما چیست؟
مطمئنا تخریب و انتقاد به این کار در محیطی همچون اینترنت که دشمن گوش و چشم تیز کرده است برای سوء استفاده نیست.
برای این جمله هم سند دارم، اینکه همین الان دشمن خونی اعتقادات ما مسلمانان و بخصوص شیعیان، سوء استفاده های خودش را کرده و متن و کار گرافیکی و کاریکاتور نیز برایش زده است، منتشر نمی کنم چون اشاعه فحشا و فساد آن بی خبران است.
حال وظیفه من و شما چیست؟
اول سخت هایش را می گویم برای شما که میدونم واقعا دلسوز هستید:
می توانید به راحتی و با اندگی تلاش با یک سرچ سطحی و پرس و جو بین رفقا و فعالین فرهنگی به طراح های عزیز این دو طرح دسترسی پیدا کنید و هرچه نظر و پیشنهاد دارید برای بهبود کارها و حتی کارهای جدید ارائه بدهید.
و بعد از این هم کارهای بسیار ساده تری هست که می توان انجام داد:
می توانیم با بیان کردن قسمت های مثبت کار و یا قرار دادن تصاویر در کنار مطالبی که کاستی های آن را جبران یا پوشانده کند، به تاثیر گذاری آن کمک کنیم.
و در نهایت حتی، مانند این شخصی که نمی دانم کیست، می توانیم آن قسمتی از کار را که مسئله ی کمتری دارد را خودمان اندکی ویرایش کنیم و سپس آن را اینگونه منتشر کنیم:
(نظر شخصی بنده در مورد این طرح: فرزند بیشتر، زحمت و تلاش و همدلی بیشتر، امید به آینده ی بیشتر و تلاش برای تربیت و خوشبختی بیشتر فرزندان، کار بیشتر پدر خانواده که جهاد نوشته میشه، تلاش مادر برا فرزندان که جهاد نوشته میشه، کمک فرزندان قبلی برای بعدی ها حتی در بازی و تربیت و نگهداری خواهر و برادران کوچک تر، در نتیجه زندگی شلوغ تر و شادتر و شیرین تر، عید و مهمونی و شب چله ی شلوغ تر و گرم تر... فرزندانی با عمه و عمو و خاله و دایی... و در نهایت انشالله ماباقیات الصالحات بیشتر بخاطر خدمت بیشتر به جامعه با تربیت فرزند صالح بیشتر...)
آیا راه حل های ساده ای که ذکر شد و شاید به ذهن هرکدام از شما مخاطبین گرامی هم رسیده باشد، خیلی سخت بودند؟
شما چه پیشنهادی برای حمایت از چنین کارهای فرهنگی دارید؟
توجه: همچنین بنده با تعدادی از دوستان فعال فرهنگی و گرافیست نیز در ارتباط هستم، از ایده های شما برای تصویرسازی های مشابه نیز استقبال خواهیم کرد. در قسمت نظرات می توانید آنها را توضیح داده و برای بهبود نظرات دیگر دوستان نیز کمک نمایید.
نقطه ی پایان مطلب همین جاست، امیدوارم در این چند دقیقه پایانی شب که از روی دغدغه و با دیدن سوء استفاده دشمن از انتقادهای نابه جای ما (یعنی "در جای نامناسب")، دست به نوشتن کردم، توانسته باشم حق مطلب را ادا کنم.
انشالله به لطف همان خداوندی که در قرآن کریم جمله های زیر را در حمایت از به دنیا آوردن و نگهداری فرزند رو به عرب جاهلیت که از ترس فقر فرزندان خود را می کشتند، می فرماید، تاثیر خود را خواهد داشت.
«وَ لا تَقْتُلُوٓا أَوْلَـٰدَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلَـٰقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِیَّاکُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ کَانَ خِطْئًا کَبِیرًا.»
«هرگز فرزندان خود را از ترس فقر به قتل نرسانید که ما آنان و شما را روزی میدهیم؛ مسلّماً کشتن آنها خطای بزرگی است.»
یه نکته! از کجا معلوم خودداری ما از به دنیا آوردن فرزند در این زمانه که دشمن وهابی و صهیونیست ما فرهنگ چندفرزندی را پی گرفته است، گناهی کمتر از عرب جاهلیت داشته باشد!؟
راستی قرآن کریم را باز کردم برای قرار دادن آیه شریف فوق که به نظرم آمد این نکته را نیز اشاره کنم، که برداشتی جدید و شخصی من از سوره کوثر است.
دشمنان پیامبر(ص) به او می گفتند، تو ابتر هستی! یعنی تو فرزندی (پسر) نداری و نسل تو پایدار و ادامه دار نخواهد بود! و خداوند نیز در پاسخ این حرف دشمنان و در بیان جایگاه مادر عظیم الشان مان حضرت زهرا (س) به پیامبر(ص) سوره کوثر را نازل کردند:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان
إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ
ما تو را [چشمه] کوثر دادیم (۱)
فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ
پس براى پروردگارت نماز گزار و قربانى کن (۲)
إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ
دشمنتخود بىتبار خواهد بود (۳)
مراقب باشیم که این خواسته ی دشمنان خدا و پیامبر (ص) برای من و شمایی که امید و آرزویمان سربازی امام زمان است به تحقق نپیوندد...
انشالله از ما و نسل ما سربازانی فرمان بردار تقدیم امام زمان (عج) شوند.
مطالب مرتبط:
حامیان مطلب:
چند روزیه تهران سرد شده و امروز هم الحمدلله از صبح برف و بارون... هوا هم بسیار سرد، دو سه درجه نهایتا.
صبح دیروز پنجشنبه، طبق معمول این سال ها، بادگیر پوشان و کلاه ایمنی بر سر و ماسک بردهان، زیر برف و باران، سوار بر موتور به سمت محل کار حرکت کردم. رسیدم و در هوای مطبوع محل کار مشغول شدم.
یک مقداری که خسته شدم رفتم پشت پنجره تا در کنار اندکی خستگی دادن به فکر و جسم، برف این نعمت زیبای الهی رو نگاه کنم.
چیزی دیدم که یک لحظه خشکم زد و یک عالمه خاطره مرور شد توی ذهنمم، طبق سوم یک ساختمان نیمه ساز، پنج شش نفر مشغول بتن ریزی ستون های یک ساختمان زیر اون برف شدید بودند، برف و سرمایی که ما توی راهروهای محل کار هم تا عمق وجودمون حسش می کردیم.
یاد همین چهارپنج سال پیش افتادم که با پدر در سرما و گرما سرساختمان کار می کردیم، شغل آزاد و کار در ساختمان های نیمه ساخته شده، بدون در و پنجره...
یه هدیه 20.000 تومانی برای خرید از سایت باسلام برای شما خواننده گرامی: دریافت هدیه
سرمایی که موقع دست گرفتن ابزارکار تا استخوان حسشون می کنی و از صبح تا شب، بله از صبح تا شب و نه تا ساعت چهار بعد از ظهر، مشغول به کار هستی...
در حالی که کنار سیسم گرمایشی و پشت پنجره در حال کار مردانه ی آن چند استاد و کارگر بودم، یاد پدر مدظله العالی افتادم که هرشب با دست هایی خاکی و کچی وارد خونه میشن و از سرمایی که صبح تا آن موقع نیمه شب در بدن شان رسوخ کرده، یک میز کوچک را کنار بخاطری قرار می دهند و همانجا نیم ساعتی مستقر می شوند...
اهل خانواده هم با شوخی و خنده از این کار استقبال می کنند و چایی به دستشان می دهند...
همان دستی که آنقدر در این سرما و در آن ساختمان ها کار کرده و زمخت شده است که بدون اینکه آنقدرها بسوزد، قابلمه ی شغلم را از روی بخاری برمی دارند و روی پا گذشته و در حالی که می لرزند نوش می کنند..
همان دست خشک و خشن و ترک خورده ای که وقتی پیامبر (ص) آنها را دید، بر آنها بوسه زندند و فرمودند این دستی است که در آتش جهنم نمی سوزد...
بله همان دست خشنی که باید به آن بوسه زد... پیامبر با آن جایگاه رفیع، بعد از غزوه بر دستان یک کارگر بوسه زدند، چرا من و شما نزنیم..؟ دستی که صبح. تا شب در حال جهاد است برای آسایش یک خانواده و یک جامعه
v
بسیاری از شما خواننده های گرامی وبلاگ نیز ماننده نصرآبادی کارگر زاده هستید، و می دانید و دیده اید خستگی یک کارگر یعنی چه، اینکه وقتی پدر به خانه باز می گردند، نشسته در انتظار چایی خوابشان می برد را می دانید یعنی چه.
بارها شده است در فاصله پهن کردن سفره، پدر از خستگی خوابشان برده و نه تنهایی چایی شان سرد شده، بلکه برای شام هم بیدار نشدند، منه فرزند ناخلف هم شیطنت کرده و صحنه سازی کرده ام برای عکس گرفتن و قرار دادن در اینترنت...
دستان زحمت کش پدر ، در کنار سفره ی شامی که سرد شد اما نوش جان نشد
و شما هم پدر بزرگ کشاورز داشته اید که ببینید که برای کسب یک لقمه حلال یک عمر تلاش کرده اند و حال دستانی سخت دارند که به راحتی هنگام دست دادن با ایشان می توانید از خشکی و سختی دستشان به عمق تلاش هایشای بی دریغ شان برای آسایش خانواده پی ببرید.
پدر بزرگ مدطله العالی با دستانی سخت در حال کار
دیروز و پشت آن پنجره لحظه ای احساس خجالت کردم، از آن و این همه سختی ها و زحمت ها که پدر برای من کشیده اند، احساس شرمندگی کردم از این صبح تا شب ها در سرما، کار کردن پدر بر سر ساختمان های سرد، با ابزار و گچ و تیشه و خاک، برای یک لحظه آرامش و آسایش من، برای ازدواج و تحصیل من...
تلاش که این روزها، حداقل در چشم اندازشش ماهه ی آینده، نتایج آن قرار است، صرف هزینه های این فرزند قدر نیمه شناس شود...
حال اگر چه خودم نه یک جا، بلکه از راه های مختلف برای کسب روزی حلال تلاش می کنم، اما این کجا و آن 25 سال کجا؟
هر چند آنقدر مغرور شده ایم که بر چنین دستانی بوسه نمی زنیم، اما دلم خواست بنویسم که اگر برای روز مادر هرسال بازارها و گل فروشی ها شلوغ می شود و روز پدر همه چیز آرام است، اگر بهشت زیر پای مادران است و پدر وظیفه اش تامین معیشت خانواده... بنویسم باید بر این دست بوسه بزنیم.
بوسه ای مجازی بر دستان زحمت کش و کارگرانه ی پدر مدظله العالی :*
چون سایه ی رب، بر سر ما سایه پدر بود
بر سایه ی رب در صحف، همسایه، پدر بود
ایزد چو بفرمود که او رب صغیر است
در دفتر عشق، آیه و سرمایه پدر بود
مطالب مرتبط:
حامیان مطلب:
دیگه خیابان های شلوغ شهر، بی روح نیستند..
ترافیک هست، اما صدا، صدایی غیر از ترافیکه..
کوچه ها، دیگه اون کوچه های سوت و کور نیستند..
اینجا بین این همه سر و صدا و ترافیک و شلوغی، یک عالمه آرامش هست.
یه هدیه 20.000 تومانی برای خرید از سایت باسلام برای شما خواننده گرامی: دریافت هدیه
خیابون های این شهر بزرگ و شلوغ، خیابون های خشکیده ی این دیار غربت برای من و امثال من، زنده شده به یاد حسین (ع)..
وقتی داری از یه هیئت سنتی برمیگردی خونه، تاب نمیاری و از ماشین پیاده میشی تا قدم بزنی و ببینی این شلوغی شهر رو، دود اسپندها و چراغونی خیابون ها و عبور دسته ها و مردم عزادار و سیاه پوش..
ببینی قربانی های بیشمار رو جلو دسته های عزاداری..
ببینی زن و مرد و پیر و جوون، با هر اعتقاد و ظاهری..
قدم بزنی بین مردمی که توی روزهای عادی سال، خیلی ازشون دور هستی، اما این شب ها اینقدر نزدیک..
اما این شبا همه زیر خیمه یک نفر سینه می زنیم و عزاداری میکنیم..
کجای عالم، غیر از این خاک، میشه شور و نشاط معنوی رو مثل خون توی رگ های شهر، در جریان دید..
کدوم دین و مسلک جز شیعه جعفری، امامی چون حسین (ع) داره، که پیر و جوان بخاطرش آواره خیابون ها میشن تا نیمه های شب...
شکر خدا که حسین داریم..
شکر خدا که رمضان و محرم و صفر داریم..
انشالله تا عمر داریم، زیر این خیمه سینه بزنیم، تا عمر داریم زیر این پرچم، مقابل ظلم بایستیم..
یا از غم حسین بمیریم یا زیر پرچم حسین برای پایداری و سرافرازی اسلام بمیریم..
انشالله..
باز این چه شور است که در خلق آدم است...
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است...
سلام علیکم
چقدر اینجا رو خاک گرفته، پوف پووووفففففف
اها یکمش رفت!
یادمه از اوایل دانشگاه با وبلاگ نویسی آشنا شدم، آن هم وبلاگ نویسی گروهی و هدفمند، یک ابزار قوی ارتباطی و وسیله ای برای کار درسی و علمی، بعد دست بردم به نوشتن و انتشار مطالب درسی و علمی که چه بسیار دانشجویانی که ازش بهره بردند خداروشکر. حتی از روی کج محبتی برخی ناعالمان دچار کاستی، منجر شد به یک سری دردسرها که یک سالی ذهنم را مشغول کرده بود.
بعدش هم اندکی وبلاگ گروهی و علمی را نوشتم و یک وبلاگی که از وجدان آگاهم می نوشتم که اولی علاقه و کمک به دانشجویان مظلوم هم دوره ام بود و دومی درددلی با خودم.
اسباب پربرکت کار آن روزهایم باعث شد، دنبال راه اندازی وبلاگی باشم که بتوانم برداشت های خودم را از قرائت قرآن هایم بنویسم و چه برنامه ها که برایش نداشتم... بعد از اتمام یک ختم قرآن، اضافه کردن تفسیر به آن، دقیق تر تنظیم کردن متن ها و مستند کردن آن ها و اضافه کردن دسته بندی های دقیق و خلاصه ساخت منبعی که بشود مصداق آن حدیث که تا روزی که آن نوشته ها باشد و خوانده شود، من بی نصیب نباشم به لطف خدا.
وبلاگ گروهیمان که به سبب همان کاستی ها که ذکر شد و به خدمت رفتن یک عالمه دانشجوی بی گناه و گرفتار در کوتاهی دیگران و سوء مدیریت های برخی نویسنده ها و... تعطیل شد.
وبلاگ علمی خودم هم از کم رونق شدن و رفتن دانشجویان فعال از دانشگاه و خدمت مقدس سربازی بنده و مشغله های کاری کم کم تعطیل شد، مانند همان درددل های خودم با خودم.
وبلاگ "یک شاخه آیه قرآن" هم که انگار توفیقش به شدت از بنده سلب شد، توفیق خواندن حزب های قرآن و قلم زدن برای جذاب ترین قسمت های آن...
من ماندم و این یه دونه وبلاگ که در آن جوانی هایم منعکس شد، خوشحالی و ناراحتی ها و دردل هایم، گاهی توفیق حاصل شد که قلم به انتشار مطالب و کتاب ها و نرم افزارها و فایل هایی زدم که به برکت وجودشان وبلاگم این روزها همین تعداد کم اما پر برکت بازدید کننده را دارد. حتی اسباب ایجاد یک آشنایی و وارد شدن به یک محیط کاری را به صورت موقت داشت برایم.
حالا این همه داستان نوشتن هم نداشت گفتن این چند خط فراز و نشیب از زندگی که؛ این روزهای زیاد، بسیار مطلب و درددل و تحلیل و محتوا و خلاصه ایده برای نوشتن دارم، اما مشغله های بسیار روزگار دورمان کرده از چند دقیقه شنیدن صدای آرام کیبرد و نوشتن صدای بلند ذهن که گاهی ساعت ها خواب را از من میگیرد.
حتی نوشتن آن پست و رخداد بسیار مهم که جایش در وبلاگم خالی مانده است و قرار بود،محور اصلی آن رخداد زحمتش را بکشد اما فراموششان شد. و البته خودم ننوشتم که شاید نوشتن آن در سالگردش یه حال و هوای دیگری داشته باشد.
فکر کنم یک بار نوشته باشم که انسان از هیچ و بی ارزش ترین چیزها به خواست خداوند می شود، فرزند دلبند یک خانواده و سپس پا به دنیا میگذارد، سپس می شود برادر و خواهر، بعد دانش آموز، بعد دانشجو، می شود همسایه و دوست دیگران، می رسد به درجه همسری و سپس پدری، می شود کارمند و رئیس یک جایی، می شود پدر بزرگ و ... آخرش هم سهم ش یکی دومتر طول و عرض و ارتفاع.
اما قرار ما با خدا اون روز این نبود، این نبود در یک چرخه، مثل گوشت در چرخ گوشت، تکه تکه شویم... همان چیزی که این روزا من و امثال من در این زندگی مدرن می شوند...
انگار فراموش شده یک روز نزدیک به این روزها بشر زندگی می کرده است، یعنی آنچه هدف بود خدا بود، آنچه مهم بود خانواده بود، آنچه قشنگ بود محبت و دوستی بود، آنچه سرگرم کننده بود رفت و آمد و خوش بودن با خانواده و فامیل بود.. انگار فراموش شده قرار ما با خدا چی بود..؟
من می شوم همسر، همسر منظورم آن مخاطب عزیزم، دورت بگردم ها نیست، منظورم آن مردی است که قرار است مسئولیتی را به دوش بکشد، همان مردی که انگار در این بی وفایی روزگار باید منه نامی خویش را، چرخ گاریِ روزگار کند و در سخت ترین سنگ راه های پر فراز و نشیب باری را بر دوش بکشد که من و ما و خانواده و جامعه و عرف و شرع و دوست و دشمن بر دوشش می گذارند.
نه شرع را جدا می کنم، میدونید چرا؟ چون شرع مقدس و دوست داشتنی، آن موقع می شود تازیانه بیدارباش، نه تازیانه نه، می شود بانگ بیدار باش.
آنقدر زیر این بارهای روزگار خم می شویم که نگاهمان به خاک است، به بی ارزش ترین همراه راه که زیرپایمان است و نگران آسفالت کردن آن هستیم برای راحتی گذشتن از راه... و می شویم غافل از آن خدایی که اون بالا، دقیقا وسط اون ابرهای سفید و خوشگل که توی آسمون آبی، همراه راهت هستند...
غافل از وبلاگ نوشتن که در مقابل این غفلت هیچ هم نیست!
درسته این روزها غافل هستم از نوشتن وبلاگ، اما اگر غم و غصه ای دارم از غم آن آسمان آبی است...
دور شدن از خدا و مشغول شدن به چندجا کار کردن و درس و ریختن پی زندگی، کم غصه ای نیست به جان جانان... چون اگر مشغول همان خدای بهتر از گلمان بشیم، راه دیگر سختی نیست، بلکه راه مرکب است و ما راکب...
اینجا جای یک چیز بزرگ دیگر هم خالی است، همان همراه، که "تا" نداشت ولی "به" مشغله ها مشغول و از ما شدن غافل...
اینجا اگر خالی است و نوشته ها به روزش نمی کنند، چون جای دوچیز خالی است، معبود و محبوب. هم وقت پر شدند، شک نکنید اینقدر اینجا خواهم نوشت که شما هم دیگر وقت خواندن آنها را نداشته باشید.
اِن.. شاء.. الله...
سلام به شما و به وبلاگ خودمون.
خیلی وقته وبلاگ نویسی نکردم با اینکه کلی ایده و یادداشت داشتم و البته حتی قرار بود نویسنده محترمی افتخار بدن و اینجا بنویسند، بالاخره دیگه مالکیت معنوی دارند نسبت به داشته ها و حتی نداشته های بنده.
حالا چی شد که اومدم بنویسم؟ و خلاصه هم میخوام بنویسم؟ یه عکس و یک نظر جالب که خودش یک پیام بود، یه سبک زندگی و یک نوع تفکر.
عکسی قرار داده بودم از جاپایی سومی که برای موتور تهیه کرده بودم و یه متن طنزی هم نوشته بودم و حتی اسمس کرده بودم به رفقا من باب تبلیغ که یک بزرگواری نظر جالبی گذاشتند.
با عرض سلام و ادب خدمت مسافرین پروازهای موتوسفر نصرآبادی. در راستای آسایش و رفاه شما مسافرین محترم در سفرهای سه ترک! یک جفت جاپایی سوم تهیه و بر روی موتونصرآبادی نصب خواهد شد. هدف ما جلب رضایت شماست :دی! عمر هم دست خداست و ما فقط وسیله ایم!!
یه برداشت خیلی ساده و یه قیاس کلی با اون چیزی که توی ذهنم بود، یه چیز جالب رو به ذهنم آورد و انگیزه ای شد برای نوشتن ش توی وبلاگم.
اینجوری می نویسم نتیجه با شما:
بزرگوارانی رو توی فامیل و آشنایان دیدم که زندگی و رفت و آمد بهشون سخت میگذره چون وسیله ندارند، وسیله منظور دقیقا ماشینه و رفت و آمد با موتور رو خطرناک، ضایع و سخت می دونند.
و بسیاری هستند که به شخص بنده میگن چقدر خوبه وسیله داری و راحت رفت و آمد میکنی، در حالی که شخصا خودم از سرما و گرما خوردنش، دود و زمین خوردن ش و زخمی شدن هاش هم توی ذهنم تصویرها و خاطره هایی میاد و میگم انشالله خدا بهتون وسیله خوب به غیر از موتور بده. که اگر موتور خوبه اونا خیلی بهتره.
اما حالا این برداشت و نظر جالب رو که زیر عکس بالا قرار داده شده، ببینید: