هیچ موقه چیزهای کوچک را دست کم نگیرید!
بالاخره بعد چند بار سفت کردن این پیچ کوچ که در قفل فرمان خدمت می کند، امروز به طرز وحشتانکی و بصورت ناگهانی زدمون زمین، که باتوجه به قدرت نگهدارنده ما خودش رو شکر سالم از این سانحه جان سالم بدر بردیم و فقط کمی مچ پا متحمل فشار شدم و خراش خروشی بر روی تانگ عزیز نشست.
از جمله خلایقی که شاخ و دم ندارد تنهایی است.
باور نمی کنی؟
خوب پس خوب نگاه کن ببین شاخ و دومی می بینی؟
روزگاری پسر درس خونی بود.
کوش؟
دیگه نیست!
کجاس؟
نمیدونم! خودمم دنبالشم!
پ ن: از یابنده تقاضا داریم آنرا به نزدیک ترین صندوق صدقه بیاندازد. چرا؟ نمی دونم!
امروز مطلع شدیم که یه ساعت دیگه در علوم نامی کلاسی مدار گونه برگزار می شود! نخوانده ایم نمی رویم!
چند روز پیش مطلع شدیم فردا روزی معماری نامی امتحان داریم! کار نرفتیم بخاطرش! نمی توانیم بخوانیم! می خواهیم امتحان را برویم!
خجالت هم خوب چیزی است ها.
نه؟
این روزها دلم سحر خیزی دوران خدمت رو می خواد
امید به آینده ای که در طول روز موج می زد و لقیان می کرد
ذوقی که موقه خروج از در پادگان بسمت خونه فوران می کرد
و شادابی بی خود اون روزها به امید آینده و دنیایی کار که منتظر منند!