یک موتور سوار، از وقتی قانون اجازه داد در تهران و از وقتی پاش به ترمز و کلاج رسید در وطن... ده یازده سالگی...
فامیل ها، پدر عمو دایی پسرها خاله دایی و پسرها، همه موتور سوار، یزد مهد موتور سواریه آخه... اینقدر توی فامیل دور و نزدیک و هیئتی ها و دوستان تصادف و مرگ داشتیم بخاطرش گاهی برای منصرف کردن رفقا کلی از تصادف ها و بلاها داستان واقعی دارم که بگم متاسفانه! ینی در حد یک 24 ساعت یک سره!
خودم الحمدلله از بسیار زمین خوردن ها و تصادف ها به لطف خدا عبور کرد...
اما...
امروز رفتم جلو در اتاق با یکی از دوستان کار داشتم، داشت می گفت محمد.ا که هنوز کادوی عروسی ش رو بهش ندادیم، تصادف کرده، مچ و کتفش شکسته و عمل کرده پلاتین گذاشته...
منو میگی، مثل الان که دارم می نویسمش، حس کردم فشارم افتاد، توی دلم خالی شد و حالم بد... خیلی ناراحت شدم، چون درد و سختی ش رو توی وجودم حس کرد... وای خدا...
خدا نصیب کسی نکنه دردی رو بچشه، بخصوص تصادف با موتور... و باز خدا نکنه خانواده ای مریض داشته باشه.. بخصوص مریضی تصادف کرده با موتور...
پ ن: خداوندا خودت حافظ ما راکبانِ بی سنگر باش...
پ ن: خدا حیف نیست این بدن سالم نباشه تا تیکه تیکه شه در راهت؟
پ ن: خدا کمک کن برادرمون محمد خیلی زود خوب شه و به دل همسرش و خانواده ش صبر بده، صبری به محکمی گارد موتور! حتی گارد تانک!!
پ ن: خدایا گارد هیچ موتوری خط هم روش نیوفته، خط...