فکر کن، بعد یه روز نسبتا طولانی و مفید کاری... بعد یه مشغله زیاد... بعد اینکه مدیر داخلی با خواسته های کاریش تشکر عملی میکنه از کاری که براش انجام دادی و میخواد که با روحیه ادامه ش بدی چون خیلی مفیده... لباس بپوشی و بسمت خونه حرکت کنی
بعد توی آسانسور، فرمانده ارشد، بلند قامت و با استقامت تمام دستت رو به گرمی بفشاره، بگه خسته نباشی و لبخندی بزنه که تمام خستگی ماه از تنت بیرون بشه... چفیه دور گردنت رو سفت کنه و بگه خسته نباشی، مراقب باش سرما نخوری...
بگی کلاه ایمنی میذارم، سرد نمیشه زیاد، سری به تایید تکون بده و بگه، مراقب خودت باش، هوا بارونیه و زمینا خیس، مراقب دست و پاهات باش، *اینا رو لازم داریم...
ببین چه حالی میشی وقتی که فرمانده اینقدر مقامت رو بالا نگهداره، کسی که چشم و تن ش رو، هشت سال از عمرش رو با صدای خمپاره و هواپیمای دشمن و از دست دادن بهترین دوستان و همرزمانش سپری کرده... اون موقه است که به زبون میگی چشم... و توی دلت میگی چشم فرمانده، دست و پا که هیچی نیست، جون مون رو آوردیم فدای اسلام و انقلاب کنیم...
حاج حسین یکتا
این اشک شوق رو، این روحیه الهی رو، به اندازه همه ی خوبی های فرمانده م دوست دارم
سلام
خدا قسمت کنه
جالب و زیبا بود
موفق باشید
بسیار هم لذت بخش است...
انشاءالله