ناز کن ناز،که دلها همه در بند تواند
غمزه کن غمزه که دلبر چو تو پیدا نشود
رخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رخ کیست که رسوا نشود
آتش عشق بیزا، غم دل افزون کن
این دل غمزده نتوان که غم افزا نشود
چاره نیست بجز سوختن از اتش عشق
اتشی ده که بیفتد به دل و پا نشود
ذره ای نیست که از لطف تو هامون نشود
قطره ای نیست که از مهر تو دریا نشود
سر به خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست
جان چه باشد که فدای رخ زیبا نشود