پشت سرهم خواهش تمنا. دیگر کلافه شده بودم. فکر کردم راهش مخالفت نیست. باید جلو پای شان سنگ بیندازم. گفتم:« اگر سه بار از این قله رفتید بالا و برگشتید می برمتون.»
کاری نمی شد کرد. بنیه شان ضعیف بود. چند روز پیش تر نبود که امتحان های مدرسه شان تمام شده بود و امده بودند. عملیات هم شوخی بردار نبود. دیگر خواهش و تمنای شان قطع شد. اعصاب من هم برگشت سرجایش. رفتم توی سنگر که یکی از بچه ها آمد و گفت:«شما به این دو نفر چی گفتید مثل بز افتادند به جان کوه؟»
فکر نمی کردم قبول گنند. رفتند و برگشتند.سه بار.
بابا اینا عجب بسیجی هایی بودن ها!
به معنای واقعی
اینها مرد دوران خود بودند