شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کرد و جوانی دید که بر درختی تیکه کرده و همی چنان می گرید که نگو کی بگرید.
شیخ گریست و فرمود: مرد که گریه نمی کند جوان.
و مریدان بگریستند و نعره ها بزدند و جامعه ها دریدند.
و اینگونه شد که مردها هم دلشان همیشه می خواهد گریه کنند اما به حکم شیخ نمی توانند!
پ ن: همش تقصیر این شیخه که این بغض ها همیشه نا تمام و تازه می مانند در این دالان عمیق و خشن مردانه ی ما! گلو را می گویم!