بعد آموزشی دوماه بود آن قدرها زیر سایه شان نبودم، هفته یک بار سری به خانه میزدم، کمی از اوضاع و احوال آگاه میشدم اما خوب، کم بود و گذرا.
بعد کم کم متوجه شدم که بالا رفتن سن و فشارهای زندگی شهری و این داستان ها تاثیر خودش را بر این سایه برومند گذاشته است، درست است در نوجوانی در آسیاب کار می کرده گاه، اما خودم به چشم دیده م که آن موها و محاسن در آسیاب سفید نشده ...
این روزها و شب ها، که مدتی است که بعد از کمی استراحت باز باری بر دوش این ستون طلا گذاشته شده، می توان خستگی را در چشمانش دید، شرم آور است، اما خوب مگر می شود چشم در چشمش انداخت و ندید؟ خرید خونه
خودم هم بعد از پشت باد خوردنی که حاصل یک سال و نیم اشتغال و از آن طرف خدمت و درس نخواندن است در رنجم، اما خدا را هزار هزار بار شکر می کنم که زیر این سایه سنگین و البته بی منت، سختی شرمندگی باری اضافه بودن را بر دوششان کمتر حس میکنم، که آن که به دعای ایشان و دوستان است که شرمنده دستان زحمت کششان نیستم و ذره ای، ذره ای بعد این سن توانستم در برداشتن باری که تازه اضافه شده کمک کنم.
یادم میاد روزای آخر ترخیصی ارشد آمارگیر قرارگاه گفت، نصرآبادی رفتی خونه، دست پدرت را ببوس، کار بزرگی برایت کرده است... گفتم چشم میدونم، بله میدانم که تا به این سن رسیدن من لوله خالی شده رنگ های سفیدی است که بر محاسن و سر رو روی پدرم نقش بسته است ... بغض
به خودم قول دادم همان روزهای آرام خدمت که به هر شکلی شده از شرمندگی شان دربیایم، چه کنم که این نادانی ها و جوانی ها و بلاهای زندگی شهری نمیگذارند ... اما بجان خودم میدانم که قدر این سایه چقدر بالاست، آنقدر که چشم کور من هم اگر نبیند دنیایی معترف عظمت آن هستند، مگر جز خدا چه کسی سایه بر سر بندگان دارد جز .... پدر پدر و مادر
این روزها امیدم به خداست، به دوستانم که دعایم کنند و خدایشان مستجاب که بتوانم اندکی از این لختی و خمودگی که نصف بیشتر منشاء ش چیزی جز دوری از خدا و معنویات نیست، بیرون بیایم و قدم در جبرانِ جبران نشدنی ترین چیزها بردارم، ما ماموریم به انجام وظیفه نه مامور به نتیجه.
سایه تان پایدار، شرمنده ام که عمق شرم هایم جز بر دفتر سیاهیم نوشته نشد. سایه تان نه زرد نه سرد، سبز و گرم باد.
حلالم کنید...
احتمال نزدیکه به صددرصد شما هم شنیدید بعضی از قدیمی ها میگن مهم نیست روزی زیاد باشه، مهم اینه که با خیر و برکت باشه.
گاهی خیلی ساده میشه فهمید رزق با برکت چطوری دستگاه محاسبات بشر رو نادیده می گیره:
این طور که یه کار رو با قیمت خوب و نه زیاد می گیری و کار رو با کیفیت خیلی عالی انجام میدی و بیشتر حق که نمی خوای که هیچ کمتر هم می دهند گاهی...
اما با شروع کار مسافرت کربلا می ری، غیر از خرج های زندگی یه سفر مشهد هم قسمتت میشه، بعد میخوای خونه ای بخری، طرف زودتر یه هزینه دستگیری رو کمک می کنه و آخرش هم که میخوای اُجرت کار رو تسویه کنی میشه پول سفر حج و خرج و مخارجش.
فکر می کنید این پوله چقدر بوده که این همه خیر و برکت داشته؟ مطمئن باشید کمتر از اونی است که با محاسبه مخارج بالا بدست میاد.
بله به این میگن رزق حلال، روزی با برکت.
پ ن: وقتی به این ها ایمان داری و یقین میاوری، که میبینی بعضی عددهای دوبرابر اون رو خرج درمان بیماری های عجیب می کنند یا حتی به یه خوش گذرونی ساده تموم میشه.
پ ن: همینه که پدر با این سن و سال همیشه ورد زبونشه که " با خدا باش پادشاهی کن".
خوبی اینکه این کارت قشنگ، مثل گواهی نامه و کارت بیمه، که همیشه توی جیبم هست، اینه که، میدونم حتی ناگهانی ترین اتفاق بزرگ، مثل مرگ، هیچ مخلوقی نمی تونه حیات رو از اعضای جسمم بگیره، روح هم که با مرگ تازه جون می گیره. پس زنده هستم تا ابد.
پ ن: اصن چه معنی داره آدم نسبت به امانت هایی که بهش داده شده احساس مالکیت داشته باشد.
بوی عطر آگین مرقد پاک پیمبر از دور به مشام میرسد. به فرمان امام سجاد(ع) بشیربن حذلم مامور رفتن به مدینه و رساندن خبر شهادت حسین (ع) به مردم می شود.
در اینجا ام البنین که چهار پسرش به نام عباس، بعدالله، جعفر و عثمان در رکاب امام عشق به شهادت رسیده بودند به استقبال کاروان می رود. و در بین راه هرکس که خبر شهادت چهار فرزندش را در کربلا میدهد، می پرسد: یعنی چه؟ اول مرا از حال حسین مطلع کنید!
ولوی یک یک پسرانش را نام می برد تا به عباس می رسد.
ام البنین به گوینده خبر می گوید: رگهای قلبم را پاره کردی. در زیر آسمان نیلگون 4 فرزند داشتم و همه را فدای حسین کردم.
گویا او دوست میداشت فرزندانش قربانی می شدند اما حسین سالم می ماند. این علاقه قلبی به حسین گواه خلوص ایمان و عقیده اوست.
او در سوگ کربلا چنین سرود: مرا ام البنین نخوانید، زیار مرا به یاد شیرهای دلاور می اندازید. مرا فرزندانی بود که به نام آنها خوانده می شدم. لیکن امروز آنها را از دست داده ام