سلام علیکم
چیزی به مهر نمونده، هوا هم توپ پاییزی شده و بارون میاد، چه بوی قشنگی گرفته آسمون همیشه دودآلود تهران!
اما این بوی قشنگ برای منه 20 ساله بی معنی نیست، خیلی آشناست، یاداور خاطرات کدوکی و نوجوونیه منه.
بوی اون موقه ها که بلد نبودم که باید اعداد رو از چپ به راست نوشت، اون موقه هایی که مداد قرمز داشتم و خط فاطله ها رو با اون میذاشتم، اون موقه هایی که بعد جلد کردن دفترا، مشغوله خط کشی شون می شدم، بوی لحظه های برنگشتنیه راه مدرسه، راهی که همیشه قشنگ بود، کتاب و کیف بدست، توی بارون و برف ...
اره، عمر مثل برق و باد، مثل نور میگذره، ما می مونیم و خاطرات، ما می مونیم و دوستی ها، ما می مونیم و درس های کوچیک و بزرگه زندگی...
امیدوارم، و آرزو می کنم چنان خدا دستمون رو بگیره که، وقتی هرموقه به گذشته نگاه می کنیم، بهش افتخار کنیم، و نشانه های رضایت خدا، که بزرگ ترین نعمت های دنیایی و آخرتی است، رو ببینیم.
در ادامه ی مطلب هم چندتا از صفحه های کتاب های دبستان رو می ذارم، تا هیچ موقه یادمون نره، معلم هایی که از صفر، حروف به حروف، کلمه به کلمه بهمون درس و مشق کردن، آموختند.
که یادمون نره، خدا اون معلم یگانه و بزرگ، ازمون امتحان های سختی می گیره، که باید به خوب و بد دادنش پاسخ گو باشیم ...
انگار همین دیروز بودا !!
اینجا دیگه حس می کردیم خیلی بزرگ شدیم